قسمت دوم/خون تازه
در این وبلاگ که مانند یک دفترچه ی خاطرات است به نوشتن خاطرات یک کارآگاه خصوصی خواهم پرداخت.

دو شنبه 23 شهريور 1394
ن : کامیاب کریمی

قسمت دوم/خون تازه

و از جیب باد کرده اش متوجه شدم همه ی گل های امروزش را فروخته و کاری نداشته و اینجا آمده.روی مبل روبرویم نشست و با لحنی بازاری و یا بهتر بگویم،لاتی لب به سخن باز کرد:«چاکر آقا،من...ینی اینجانب...فرشیدم و هر روز باس واسه یه قرون دو هزار سر هر چهار راه هر جور التماسی کنم تا اینکه این جیبی که میبینید پر شه و اگه خالی برگردم زرتم قمسوزه و کارم تمومه!»

لبخندی زدم و همانطور که نشسته بودم جلوتر آمدم و گفتم:«علیک سلام...ماشاالله چقدر هم خوش صحبتی پسر؛دم خودت و دوست هات گرم که این کارای مردونه رو انجام میدید،خب آقا فرشید میتونم مشکلت رو بدونم؟»

دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:«راسیتش ما هفت هشتا پسر هم سن و سالیم که آدمایی که پول بیشتری بابت خرید گل ها میدن رو پس انداز کردیم و من به نمایندگی از همه ی بچه های زیر دست محمد سواتی اومدم خدمت حضرت عالی.»

نگاهی به کوروش انداختم که روی مبل کناری نشسته بود و داشت به پسرک نگاه میکرد و دوباره به پسرک نگاه کردم و گفتم:«محمد سواتی؟»

کوروش با لحنی برای تصحیح حرفم گفت:«سوادی...با دال.»

ابرو را بالا انداختم و به نشانه ی فهمیدن سرم را تکان دادم و به پسرک گفتم:«خب نگفتی مشکلت چیه؟»

کمی مِن و مِن کرد و فهمیدم که میترسد چیزی بگوید و احتمالا از بیکار شدن میترسید بنابراین برای نزدیک تر شدن به او پرسیدم:«اول اینو جواب بده...خونوادت چکار میکنن و درمورد خونوادت توضیح بده.»

پسرک کمی سرخ شد و گفت:«بابای نامردمون که 10 سال پیش من و مادرم رو ول کرد و رفت و هیچ خبری ازش نداریم و مادرم توی خونه های بقیه کار میکرد که به خاطر دستش چند وقتیه خونه نشین شده.»

سرم را انداختم پایین و متوجه شدم که احتمالا دست مادرش مشکل بزرگی دارد و وقتی دوباره به پسرک نگاه کردم دیدم دارد با آستینش اشک هایش را پاک میکند و نگاهی به کوروش انداختم چون میدانستم که انسان احساساتی ای است و دیدم که سر در گریبان برده و فهمیدم که دارد گریه میکند،بسته ی دستمال کاغذی روی میز را برداشتم و گرفتم جلوی پسرک و یک از آنها را برداشت و گفت:«میدونم الان دارید پیش خودتون میگید مرد که گریه نمیکنه ولی خداوکیلی خیلی زندگی بی پدر و مادره.»

جمله اش را طوری گفت که خنده ام گرفت و با خنده ی من مانند آّبی روی آتش لبخندی بر چهره ی کوروش و سپس فرشید افتاد و اشک هایشان را پاک کردند.

گفتم:«خب حالا میگی مشکل کجاست؟»

سرفه برای صاف کردن صدایش کرد و گفت:«اول بگم که محمد سواتی قصابی داره و اضاف بر اون سرپرستی مارو هم توی کار قبول کرده و هرروز پول هامون ور میاریم میدیم بهش و 25 درصدشو بهمون برمیگردونه.یکی دو ماه پیش بود که سعید یکی از بچه های خودمون آب شد رفت تو زمین و هیچ خبری ازش نشد و کلی هم سراغش گشتیم.یکی دو هفته بعد همایون گم شد و هر ده دوازده روز یه بار یکی از بچه ها تا امروز گم شدن و اومدم اینجا تا بگم یه کاری کنین و پیداشون کنین اگه میشه.»

کوروش حرف های مهم فرشید را مینوشت و سپس من گفتم:«خب آقا فرشید،حتما پیگیری میشه.»

روز بعد به چهار راهی رفتم که فرشید گفته بود آنجا کار میکند و دیدم گل های رز سرخ میفروخت؛روی یک نیمکت در پارک نزدیک به چهارراه نشستم و دقایقی به فرشید نگاه کردم که دیدم یک زانتیای سفید کنار چهارراه ایستاد و فرشید به سمت آن دوید و طوری سلام و علیک میکرد که متوجه شدم محمد سوادی در زانتیا نشسته و فرشید برای دیدن داخل ماشین دولا شده بود،ناگهان فرشید آب دهانی که کاملا مشخص بود به نشانه ی ترس است قورت داد و در ماشین را باز  کرد و روی صندلی عقب نشست و ماشین حرکت کرد،بلافاصله من هم خودم را به کنار خیابان رساندم و جلوی یک تاکسی را گرفتم و سوار شدم و گفتم آن زانتیا را تعقیب کند.در تاکسی که بودم به کوروش زنگ زدم و گفتم موبایلم را رهگیری کند و بیاید هر کجا که میروم.از این میترسیدم که فرشید به خاطر مراجعه به من مجازات شود و میخواستم جلوی این کار را بگیرم.

حالا دیگر در بالاشهر بودیم و من هر لحظه گیج و گیج تر میشدم که چرا آمده اند به این منطقه تا اینکه زانتیا جلوی یک خانه ی بزرگ و ویلایی ایستاد و مردی سبیل کلفت از زانتیا پیاده شد و فرشید هم با یک دست لباس نو از ماشین پیاده شد و فهمیدم که مجبور شده لباس هایش را در ماشین عوض کند،مرد سبیل کلفت زنگ خانه را زد و همراه با فرشید وارد خانه شد.

راننده ی زانتیا ماشین را کمی جلوتر پارک کرد و صندلی اش را خواباند و من هم از تاکسی پیاده شدم و به صورت نامحسوس به زانتیا نزدیک شدم.کوروش را دیدم که از روبرو می آمد و مخفی شدم که من را نبیند و لو نروم و تا انتهای کوچه رفت و من هم به سرعت خودم را به کوروش رساندم و ماجرا را برایش بازگو کردم و گفت:«الان درستش می کنم.»

کوروش جیب هایش را گشت و کارت بانکی اش را از جیبش درآورد و به سمت زانتیا رفت و در ماشین را به آرامی باز کرد،متوجه شد راننده خوابش برده و روی صندلی عقب نشست و کارت بانکی اش را روی گلوی راننده گذاشت و راننده از خواب پرید و فکر کرد که چاقو روی گلویش است و ترسید و گفت:«چی میخوای؟»

کوروش گفت:«میخوام بدونم این مرده سبیل کلفت که با یه پسر رفتن توی این خونه کی بود و برای چی رفتن اینجا؟»

راننده ممانعت کرد از گفتن ولی بعد از اینکه کوروش او را به مرگ تهدید کرد کرد گفت:«باشه باشه میگم...اسمش محمد سوادیه و قصابه...من نوچه ی محمد سوادیم و یه روز دوتا مرد خیلی باکلاس اومدن توی قصابی و یه عالمه اسکناس درشت گذاشتن روی دخل محمد سوادی و گفتن که هر 15 روز یه بچه میخوان و بابت هر بچه 100 میلیون تومن میدن.»

کوروش گفت:«برای چی؟»

راننده جواب نداد و کوروش کارت بانکی اش را روی گلوی راننده فشار داد و صدایش را بلندتر کرد و گفت:«گفتم واسه چی؟»

راننده گلویش را کمی عقب کشید و با ترس گفت:«نمیدونم ...به خدا نمیدونم فقط میگفتن خون تو رگهاش تازه باشه.»

و من تازه دوهزاری ام افتاد و یاد مقاله ای افتادم که هفته ی پیش خوانده بودم و اشاره داشت به تولد دوباره ی خون آشام ها در ایران و حالا مطمئن شدم که هولناک ترین اتفاق ممکن در خال رخ دادن است.به کوروش گفتم:«سریع زنگ بزن به مهدوی و بگو خون آشام هارو پیدا کردیم.سریع باش.»

راننده برگشت و با تعجب گفت:«خون آشام؟!»

من دیوار های خانه را نگاه کردم و فهمیدم که چندین دوربین روی دیوار ها وجود دارد و با انجام محاسباتی نقطه کور دوربین ها را پیدا کردم و از آنجا وارد خانه شدم و دو نگهبان را دیدم که در حال قدم زدن هستند و کوروش هم پس از چند ثانیه از همانجا که من آمده بودم وارد خانه شد و با اشاره دونگهبان را به کوروش نشان دادم و او رفت سراغ یکی از آنها و من هم رفم سراغ دیگری و در یک زمان دستانمان را جلوی دهانشان گرفتیم و با دست دیگر ضربه ای روی شقیقه شان وارد کردیم که موجب بیهوش شدنشان شد.

وارد خانه شدیم و بسیار احتیاط میکردیم که ناگهان صدای گریه ی فرشید را از طبقه ی بالا شنیدیم و سریع از پله ها بالا رفتیم و نرسیده به طبقه ی دوم دولا شدیم و نظاره گر بودیم که فرشید زار میزد و التماس میکرد که او را نکشند؛ناگهان اسلحه ای پشت سرم احساس کردم و مردی گفت:«بلند شید و برید بالا.»

و ما را تا نزدیکی مردی برد که روی مبل نشسته بود و پشتش را به ما کرده بود و کسی که اسلحه به طرف ما گرفته بود گفت:«قربان!این دو تا بودن که دوتا نگهبان رو بیهوش کردن و داشتن روی پله ها به حرف هاتون گوش میدادن.»

مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بود بلند شد و همین که صورتش را برگرداند شناختمش و یاد روزی افتادم که داشت در آتش میسوخت و حالا با صورتی که نصفش سوخته بود روبرویم ایستاده بود و خنده ای شیطانی کرد و گفت:«به به...جناب کامیاب کریمی!مشتاق دیدار عالیجناب.»

من که حسابی تعجب کرده بودم پرسیدم:«شاهین فرهادی؟!چطور زنده ای؟»

فرشید که مارا دیده بود از دست محمد سوادی فرار کرد و به سمت من آمد و دست هایش را به دور کمرم پیچید و گفت:«توروخدا نجاتم بدید اینا میخوان منو بکشن.»

و بعد زد زیر گریه.محمد سوادی آمد و به زور فرشید را کنار کشید و شاهین گفت:«دیگه آدم معروفی شدی و جای تحسین داره که جریان رو فهمیدی...ولی من خیلی وقت پیش منتظرت بودم؛دیر کردی؟!»

و خنده ای بلند و از ته دل کرد و اسلحه ی کمری ای از روی میز برداشت و به سمت من نشانه رفت و گفت:«اول این یکی رو میکشم.»

و اسلحه را به سمت کوروش نشانه رفت و گفت:«اگر بگی که کامیاب رو بکشم میزارم زنده بمونی.»

کوروش زهر خندی زد و گفت:«گور پدرت.»

با این حرف شاهین فرهادی حسابی عصبانی شد و ضامن اسلحه را خنثی کرد و همین که میخواست با شلیکی میان دوابروی کوروش را بشکافد صدایی از روی پله ها آمد که میگفت:«اسلحه هاتونو بزارید زمین...پلیس!»

با این صدا حواس همه پرت شد و کوروش اسلحه ی کسی که پشت سرمان ایستاده بود را گرفت و او را با ضربه ای به زمین انداخت و در همین حین شاهین فرهادی از پله های آنسوی سالن که به حیاط پشتی وصل میشد فرار کرد و سوار یک ماشین شاسی بلند شد و من هم به دنبالش دویدم و قبل از این که ماشین سرعت بگیرد خودم را رساندم و پریدم و با دستانم باربند های روی سقف ماشین را گرفتم و خودم را کشاندم روی ماشین.در های خودکار حیاط پشتی باز شدند و شاهین که فهمیده بود من روی سقف هستم علاوه بر اینکه به سرعت حرکت میکرد با ماشین ویراژ میرفت تا من از روی سقف بیفتم ولی ناگهان فکری به سرم زد و دو دستم را به یک طرف باربند قفل کردم و تا میتوانستم جلو رفتم و باک بنزین را دیدم.دست راستم را دراز کردم و سعی کردم که آن را باز کنم ولی ماشین به چپ و راست میرفت و بالاخره به سختی توانستم درش را باز کنم و سپس در پیچی ای که داشت را به زحمت باز کردم و با توجه به سرعت بالای ماشین و گرانشی که هوای بیرون از این سرعت بدست آورده بود بنزین داخل باک کم کم به بیرون ریخت و سرعت ماشین کم و کمتر شد تا اینکه ایستاد و من هم به سرعت از روی ماشین به پایین پریدم و شاهین هم پیاده شد و ابتدا سقف ماشین را نگاه کرد و سپس به دنبال من دور ماشین را گشت و من تکه چوبی پیدا کردم و از پشت با تمام قدرتم به پایین گردنش زدم و شاهین فریاد بلندی زد و روی زمین افتاد و اسلحه از دستش افتاد و من به سرعت دویدم به سمت اسلحه که ناگهان با دستش پایم را گرفت و افتادم و خودش پرید رویم و دندان های نیش تیز و بزرگش را نشان داد و میخواست که گردنم را گاز بگیرم که تکه چوب را گرفتم جلوی دهانش و جلوی کارش را گرفتم و با دست راستم روی زمین را به دنبال سنگی جست و جو کردم  سنگ نسبتا بزرگی به اندازه ی کف دست پیدا کردم؛شاهین دندان هایش را در چوب فرو کرد و آن را از دستم کشید و چوب را به طرفی پرت کرد و همین که میخواست گردنم را گاز بگیرد با تکه سنگ ضربه ی محکمی روی شقیقه ی شاهین زدم و بیهوش شد.چند ماشین پلیش آژیرکشان به سمتم می آمد و پیکر بی جان شاهین را از روی خودم انداختم کنار و بلند شدم و پلیس ها رسیدند و دستگیرش کردند و از یکی از ماشین ها آقای مهدوی و کوروش پیاده شدند و به سمتم آمدند و آقای مهدوی گفت:«بازم ایران مدیون تو شد!»

لبخندی زدم و گفتم:«من همیشه مدیون ایرانم.»

کوروش نگاهی متعجب به من کرد و گفت:«تو این یارو رو از کجا میشناختی؟»

خندیدم و گفتم:«قبل از اینکه افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم توی یکی از اولین پرونده هام که اون هم راجع به خون آشام ها بود با این آقا ملاقات داشتم و درنهایت فکر کردم ویا بهتره بگم همگی فکر کردیم که توی یه آتش سوزی کشته شده و از بین رفته ولی مثل اینکه زنده مونده بود.»

کوروش با لحنی تهدید آمیز گفت:«از این به بعد جریان هایی که من نبودم رو واسم تعریف میکنی.»

و هرسه خندیدیم...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: قسمت دوم, دفترچه خاطرات یک کارآگاه خصوصی,



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دفترچه خاطرات یک کارآگاه خصوصی و آدرس diary-of-a-detective.loxblog.com  لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.